توی یه اتاق 4*5 با 15تا زن و بچه دراز کشیدم، نفس هامو به زور میدم تو و با زور بیشتری بیرون. دلم شکسته، فریب خوردم،دلسوزی کردم،اعتماد کردم، دل باختم، همه چیزمو فداش کردم و راست راست پشت سرم حرف زده و به ریشم خندیده! خیلی دلم شکسته! چرا عاقل نمیشی دختر؟ چرا به هرکی میرسی آخرش اینجوری میشه؟ کنج اتاق بازداشتگاه به کمد فی تکیه دادم و سعی میکنم نفس عمیق بکشم و به فردای آزادی فکر کنم. اینکه اگر برگردم چی؟ خدا میشه برنگردم؟ دیگه بسمه.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت