توی یه اتاق 4*5 با 15تا زن و بچه دراز کشیدم، نفس هامو به زور میدم تو و با زور بیشتری بیرون. دلم شکسته، فریب خوردم،دلسوزی کردم،اعتماد کردم، دل باختم، همه چیزمو فداش کردم و راست راست پشت سرم حرف زده و به ریشم خندیده! خیلی دلم شکسته! چرا عاقل نمیشی دختر؟ چرا به هرکی میرسی آخرش اینجوری میشه؟ کنج اتاق بازداشتگاه به کمد فی تکیه دادم و سعی میکنم نفس عمیق بکشم و به فردای آزادی فکر کنم. اینکه اگر برگردم چی؟ خدا میشه برنگردم؟ دیگه بسمه.
خب بیست و چهار روزه که تو این شهرم، یه اتاق مشترک گرفتم با دوتا دختردیگه. دورامو زدم، اکثر بچه هارو دیدم و مهمونیارو نقد کردم، تذکره! گرفتم و یه کارم پیدا کردم که نرفتم :)) اصلا نفهمیدم چی شد که از اینجا سردرآوردم، وعده های خوش رنگ و لعاب و البته به همون مقدار هم هشدار که زیاد باور نکردم، هیچ کدومو، اما امیدوار بودم. گفته بودن اینجا همه چیز راحت تره، یه جورایی سخت تره، برای اولین بار روبرو شدن با تنهایی محض، در همه ابعاد و جنبه ها، هزاران کیلومتر دور از
درباره این سایت